سفارش تبلیغ
صبا ویژن





















حامل نور ...

بسم الله النور
ههمون داریم این روزا خونه تکونی میکنیم
گرد و غبار رو از خودمون دور میکنیم که تمییز به استقبال سال نو بریم
راستی دل تکونی چی ؟ دل تکونی کردیم؟!
سعی کردیم قلب و دل زنگار گرفته مون رو صیقل بدیم؟
شاید بد نباشه یه عقب گرد بکنیم و به پشت سرمونم یه نگاهی بندازیم
ببینیم این سیصد و پنجاه و دو روزی که گذشت ، چیکار کردیم!
اگه امسال سال اخر عمرمون قرار گرفته باشه،بهش افتخار میکنیم که پره از عبادت عاشقانه ی خدا
یا سر افکنده ایم به خاطر نافرمانی هامون
ببینیم خوشی کردیم و دل امام زمانمونو بدرد اوردیم یا دل اقامونو خوش کردیم
نگاهی بندازیم اگه خدای ناکرده دلی رو شکستیم
به جای این که شکسته های دلشو خورد کنیم با مهربونی دلشو به دست بیاریم
خلاصه این که به فکر دل تکونی هم باشیم

چقدر دلم میخواست الان مینشستم روی خاک متبرک شلمچه و زل میزدم به غروب غریبانه اش
چقدر دوست داشتم الان دلمو کنار اروند میشستم
چقدر حال میکردم اگه الان صورتمو میذاشتم روی خاکای رمل فکه و اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک رو هجی میکردم
چقدر خوب میشد اگه این بغض فرو خورده کنار لاله های فتح المبین نجوا کنان سر باز میکرد...

دلم به اندازه ی یک ماه کامل گرفته است،میبینی خسوف دلم را.....!
نور نوشت : برام خیلیـــ.....دعا کنید...


نوشته شده در سه شنبه 91/12/15ساعت 5:42 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

   بسم الله النور
   امشب دلم بد جور هوای شهدا رو کرده بود
   راستش تو عمرم شعر نگفته بودم.این اولین شعر عمر من هست
   که خداروشکر درباره ی شهدا رقم خورد.
   این شعر از زبون همرزم شهید هست خطاب به دوست شهیدش:

 

   دلم میخواست که پیش تو میمردم

   چفیه اتو به مادرت سپردم 

   قمقمه ی آبو تا دخترت دید،

   فوری با سوز و ناله از جاش پرید
   
   همش میگفت عمو ،بابا جونم کو؟! 

   با پاهای برهنه تا به حیاط دوید

   نشستم و دستی به روش کشیدم

   هی موهاشو به یاد تو بوئیدم

   با بغضی که امون بهم نمی داد،

   قصه ی بابای سربریده رو کشیدم

 

   نور نوشت : شهدا شرمنده ایم....

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/12/2ساعت 11:8 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

بسم رب شهدا والصدیقین

خواهش کرده بودم فراموشم نکنی
قبول کرده بودیـــ... 
امـــــــــا
از قرار معلوم
جزء خاطرات از دست رفته ای هستم،
که قابل بازیابی نیستند.
لطفا
دعوتم کن که دوباره بغض هایم
به دنبال مزارتــــــــ....
تمام لحظه هارا جستجو کردند،
ارام نمیگیرند،
میدانی چرا؟!
مثل اینکه هنوز فراموش نکرده اند دفعه ی قبل،
کجا سر باز کرده اند،
هنوز هوای خاک اسمانیت 
در سرشان استــــ....
دعوتمــــ... کنــــ.... 
اشک هایم هنوز در حسرت
دوباره چکیدن روی رمل فکه مانده اند،
در حسرتند که باز هم با اروند 
یکی شوند و
همراه باکری باشند!
قول داده بودیــــ...
دـ عــ و تـــ مــ کـــ نــــ.......
التماس دعا


نوشته شده در پنج شنبه 91/11/19ساعت 12:23 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

"بسم رب الحسین"

   نشسته بودم و مستندی از "نه دی هشتادو هشت" را نگاه میکردم ،
  هر چه پیش میرفتیم اندوهی گران بر قلبم فرود می امد... 
  انقدر که احساس میکردم یکی با دست گلویم را می فشارد ! 
  در ذهنم دنبال دلیلش می گشتم که ناگاه با دیدن چهره اسمانی "حضرت اقا "
  دلیلی که تا دقایقی پیش مبهم بود نمایان شد ،
  عمق چشمانشان غمی بود که بغضم طاقت دیدنش را نداشت...
  هر چند که ثانیه هایی بیش طول نکشید اما ذهنم را مشغول خود کرده بود...
  به راستی این مسئله برایم حل شدنی نیست! 
  که چطور یک نوجوان کم سن و سال به عمق" احلی من العسل قاسم "های کربلا پی میبرد ،
  اما یک جوان بزرگسال بویی از بصیرت نبرده ..... !!!!!!!!!!!!
  می دانم به سن و سال نیست اما چطور نمیتوانیم مسائل را حلاجی کنیم و حق را بیابیم؟؟؟؟؟؟؟
  چرا اینقدر بی بصیرتیم ؟؟؟؟؟؟؟
  چطور میتوانیم عقلمان را به دست باطل بسپاریم ؟؟؟؟!!!!!
  به خدا نصیحت نمیکنم.....به قول همین جماعت بی بصیرت نصیحت مال مامانبزرگ و بابابزرگ هاست.....
  اما من نوجوانی بیش نیستم ، نو جوانی که برای جوانان غافل کشورش دل نگران است .... 
  چرا یک جوان نتواند درک کند که عاشورا جایی برای هلهله و کف ندارد ؟! 
  چرا نا جوانمردانه  دل فرزند حسین را به درد می اوریم؟!
  چرا ذره ای برای ارزش های خود احترام قائل نمیشوی و ان را به کمترینی به دشمنت میفروشی؟

   "عاشورا" چیست ؟؟؟؟

  صحنه ی نبرد حق و باطل که همیشه حق و حقیقت پیروز است....
  در عاشورا حتی اگر "شش ماهه" باشی ،
  ولایت که داشته باشی فرمانده ای هستی که دشمن لشگر حسابت میکند....
  اما....اگر در صف یزیدیان محاسنت را سفید کرده باشی ،
  یقین داشته باش"خسرالدنیا و الآخره" ای.


"ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة "


نوشته شده در یکشنبه 91/10/10ساعت 10:56 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

الله

گم شده ام میان هجوم خیالات سیاه
از میان شلوغی و پس زدن افکار با مشقت سرک کشیدم و
از پشت دیوار شیشه ای چشمانم نگاهی به بیرون انداختم
ناگاه نوری چشمانم را به سوی خود کشاند
شش گوشه است؟!
 خواب است یا بیداری نمیدانم؟!
ذکر لبم نامی است که با جبروتش بند بند دلم گسسته میشود
بلندای نامش عرش را بارانی میکند
همانند چشمانم که خود اسمانی شده بود، بارانی بر فراز دلم
السلام علیک یا "حسین" علیه السلام
کجا ایستاده ام ؟!
زیر قبه اش....
میدانم که برای تنها دعای دلم واسطه میشوی تا حق اجابتم کند
دستانم را میبینی زیر قبه ات؟!
برای "دعای فرج" بلند شده است.....
"اللهم عجل لولیک الفرج"
نور نوشت : التماس دعا برای فرج....

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/9/23ساعت 8:37 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

همه جای این دنیای خاکی اب اتش را خاموش میکند
اما در کرب و بلا اب اتش میزند
همه ی رودخانه های جهان زلال اند
اما فرات گل الود
معجزه علمدار است
دیگر نمیتوانم ادامه دهم
تا همین لحظه هم
خیلی شرمنده ام ....
از روی سقا :(
ماه بنی هاشم حلالم کن
دلم پر است
میخواهد از چادر خاکی بگوید
اما خجالت میکشد
میخواهد از محراب و مسجد بگوید
بازهم.....
ادامه ندهم بهتر است
برایم دعا کن....

 


نوشته شده در جمعه 91/8/19ساعت 6:6 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

همیشه وقتی دلتنگ میشوم،
دلم حرم میخواهد،
فرقی نمی کند....
فقط دلم می خواهد صحنی باشد تا بنشینم و
نجوا کنان گره از بغض های فرو خورده ام باز کنم.
در همین حال و هوا سیر میکنم که بی هوا،
دلم بی سوی حریم بی حرم میرود....!
یادش می اید همه ی بغض هایش را، 
انجا ....!
کنار شبکه های سبز بقیع تلنبار کرده بود !
انجا بود که نشان بی نشانی را میفهمید...
پشت ان شبکه ها مینشینم و
چشمانم را میبندم خشت خشت حرمش 
میسازم ..
دلم انگار چیزی گم کرده ؟!
همش سراغ از چادر سیاهش میگیرد...
وارد صحن زیبایش میشوم !
میروم و کنج رواقی مینشینم و
دردل میکنم ،
اخر حصار را از چشمانم بر میدارم 
تا اشک های منتظرم که،
انتظار روانه شدن گونه هایم را میکشند 
جاری شوند...
دوباره بر میخیزم و به راه می افتم،
میروم و کنار ضریح ملکوتی بانو ....
نه دیگر پاهایم توان ندارند همان جا مینشینم،
مینشینم و دوباره بغض های سال های پنهانی را
خالی میکنم....!
انتظار نداشته باش که به همین زودی سبک شوم،
 نه نمیشود.... کم که نیست...
بگذار بگویم قصه ی همه ی سال هایی را که 
راهم نمیدادند ...
بذار یک دل سیر اشک بریزم ....
اشک هایم تمام هم که بشوند،باز با یاد
خاطره هایی چون مسمار و فدک
 دوباره بغض های گلوگیرم سر،باز میکنند...
دلم نمیخواهد چشمانم باز شوند
اما.....
یاری ام نمیدهند تا با ارزویم باشم،
باز میشوند و خودم را میبینم که هنوز
با همان بــــ ــغـــ ـضـــ
رو به روی 
پنجره های سرد بقیع نشسته ام و 
به همان حریم بی حرم نگاه میکنم....
.
.
.
.
.
.
.
نور نوشت : پروردگارا ظهور منتقم فدک را برسان..... :(


نوشته شده در سه شنبه 91/7/18ساعت 11:12 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

  سلام

  راستش خسته شدم بس که مطالب وبلاگم بوی غم میدن

  یا دلگیر شدن ، اما دست خودم نیس

  وقتی میام بروز کنم همه چیز دست به دست هم میده که مخاطب محترم غم درون بشه

  به خاطر این فضا از همه ی هم بلاگی ها و مهمانان خوب وبلاگم عذر خواهی میکنم

  اما از یه دل پر از حسرت چیز دیگه ای انتظار نمیره

  یه دلی که تو حسرت کربلا رفتن مونده

  تو حسرت دوباره دیدن خورشید طلایی طلاییه و

  غریبی فکه مونده

  چشمام سیر نشدن از دیدن لاله هایی که فتح کردن فتح المبین رو

  تو حسرت دوباره شنیدن زمزمه های اروند و درددل با سیم خار دارها

  دلم داره هلاک میشه

  باخودش میگه:

  " یعنی میشه دوباره غروب شلمچه روببینه!

  یعنی میشه یه شب دیگه تا صبح توی پادگان حمیدیه

  فقط سعی کنه بغض چند ساله اش رو خالی کنه..."

  یعنی میشه ؟!

  وای خدای من چقدر بی پایان است قصه ی غصه هایم

  ای رهگذر دیارش

  دریاب مرا

  دریاب،دارم از دست میروم خودم میدانم

  .................................

  نور نوشت : بازم عذر خواهی میکنم بابت مطالبی که میخونید.میدونم که درک میکنید دلم رو

  نور نوشت : یاد سفر جنوب بخیر "در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفتـــــ...."

  نور نوشت : یاد وبلاگ میگویند بهار با تو می اید و نوشته های قشنگش بخیر

  نور نوشت : دلم دعا میخواهد..... برایش دعا میکنی ....؟

  نور نوشت : شب میلاد امام رئوف در جوار حرم دعاگوی دوستان بودم

ثانیه هاتون نورانی

 

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/7/9ساعت 8:48 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

  بسم رب الحسین

  و اما باز هم همان داستان همیشگی!

  میدانم که قصه ی دلتنگی هایم مانند داستانهای مادربزرگ طولانی است

  و غمی دارد در دلش.

  با این تفاوت که ان را مادر بزرگ با لحنی شیرین بیانش میکرد و

  همه مشتاق شنیدنش بودیم

  اما حالا نه دلتنگی هایم لحن شیرین دارند و

  نه کسی حوصله شنیدنشان را

  دوباره دلم محرم میخواهد،محرم ،محرم ،محرم

  حسنیه،روضه،پرچم سیاه.......

  چقدر دلنشین است گریه وسط سینه زنی....

  چقدر ارامم میکند....

  وقتی بغض همیشگی ات سر، باز میکند

  سیلابی از اشک راهی گونه هایت میشود و

  ارام روی چادر مشکی ات میلغزد

  وقتی چادرتــــــــ.... را نگاه میکنی

  به یاد یادگار مـــــــــــــ....ادر  می افتی

  اری همان چادر خاک الودی که .....

  بگذار دیگر نگویم دلتنگی هایم را.....

  به یاد قصه بغض های گلوگیر که می افتم زبانم بند می اید

  یکی گلــــــــــــــــــ.....و...یکی پهلـــــــــــــــــ.....و... :(

  نور نوشت : باز هم برای دلم دعا کنید ...


نوشته شده در دوشنبه 91/6/27ساعت 5:22 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

  من چه قدر از دلم میگویم!

  از دلتنگیــــــ.... هایش

  از دلگیریــــــــــــ.... هایش

  از درد دلـــــــــــــــــ.... هایش

  از دل داریـــــــــــــــــــــ.... هایش

  از دلدادگیــــــــــــــــــــــــــــ.... هایش

  از دل شورهــــــــــــــــــــــــــــــــ.... هایش

  از دل مردگیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.... هایش

  از دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....

  یعنی چه ؟!

  تقصیر خودم است خیلی لوسش کردم!

  همش بهانهـــــ... ات را میگیرد!

  نمی خواهی کمی ارامش کنی؟

  من که دیگر حریفش نمی شوم !

  هرکاری دلت میخواهد با او بکن!

  دیگر خسته ام کرده ...

  این تو و این هم دلمـــــــــــ...

  خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا...

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  نــــــــــــــور نوشت : برای دلمــــــ... دعا کنید


نوشته شده در دوشنبه 91/6/13ساعت 8:44 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak