سفارش تبلیغ
صبا ویژن





















حامل نور ...

   "بسم الله النور"
  و اما اینبار نمی دانم اصلا باید شروع کنم یا نه اصلا باید بگویم یا نه !!!
  از کجا شروع کردنش بماند....
  گاهی این بغض لعنتی بدجور یقه ام را میگیرد...
  باز هم مثل همیشه میخواهم سر به بیابان بگذارم و های های گریه کنم!
  برای غریبی کوچه های مدینه .... برای شرمندگی کوچه های بنی هاشم...
  برای تشیع غریبانه گل زندگی مولا....
  برای تنهایی و خانه نشینی پهلوان خیبر....
  برای مروارید هایی که سر از چاه در می آوردند...
  همه و همه دلم را به درد می اورند 
  گلویم را میفشارند
  بغضم را میترکانند
  خفه ام میکنند
  اشک هایی که در فراق مادر ریخته میشود اتشم میزند...
  به یاد مادر که می افتند لبخند مسیحایی اش را با چشمانی غم بار پاسخ میدهند
  مولا دلش برای چهره زیبای همسرش پر میکشد....
  آه..... آه.....
  غم غریبی کوچه های مدینه دیوانه ام میکند...
  این داغ ها همه بماند .....
  خواهد رسید روزی که مهدی فاطمه (س) انتقام مادر را بگیرد....

             


نوشته شده در یکشنبه 93/1/10ساعت 8:32 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

  میخواهم اهسته قدم بردارم 
  بروم روی چمن 
  روی ماسه روی خواب
  دل زخمی کبودم را 
  بسپارم به سراب
  پاک کنم از دل خود تنگی را 
  که به سان اینه شفاف شوم 
  و بلغزم در اب
  که در ان عمق چمن 
  ماهی سر گردان است
  و کبوتر حیران 
  صدف انجا به دام افتادست
  طور صیاد دلم را بگرفت
  که او هم چنین ویران است
  نکند یادی ز دلم او هرگز 
  راز چشمان فلک گشته هویدا بر من
  که دگر او نکند رو بر من 
  اری اری میدانم که چنین است رسم شیدایی او
  که هزاران منزل بدوم در پی او
  خاطرت اسوده 
  گشتن هر روز من است بیهوده
  باورم شد که ببینم رخ او 
  در خیالات دلم
  محزون و غم آلوده
  و خلاصه انکه ترک گویم 
  دل خود را
  چون که گشت آلوده.....
  الوده به غم, الوده به درد
  دل من میخواهد بزنم لبخندی از عمق وجودم
  که روم در پی خود آسوده.....


   


نوشته شده در سه شنبه 92/11/8ساعت 7:31 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |



بسم الله النور
سلام رفیق شفیقم
دلم به اندازه دنیا برایت تنگ شده بود
خوشحالم که هنوز هم نفس میکشی! بوی خاک میدهی!
یادت هست با هم کجا ها رفتیم؟؟
یادت هست دوبار ناجوان مردانه کربلا رفتی و مرا نبردی؟
من من صمیمانه تورا با خود تا شلمچه و طلاییه و فکه بردم و متبرک شدی!
دلم می خواهد تورا محکم بغل بگیرم و عطرت را به ریه هایم بفرستم
خیلی وقت است دیگر یادی از من نمیکنی
اما من فراموشت نکرده ام
باید به قولمان وفا کنیم دیگر
یادت که می آید کنار اروند من و تو با هم نجوا میکردیم
انجا قول دادیم که وداع نداشته باشیم...
گاهی اوقات خیال که پرواز میکند میرود همان جا سر قرارمان مینشیند و
های های به حال و روزم گریه میکند....
حق دارد ....
ان روز ها بسی دل شکسته ام دلگیرم از تمام جدایی ها....
چفیه من بوی شبنم میدهد..... عطر شب های محرم میدهد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بارالها ، احیا کن مرا........
یاحسین


نوشته شده در جمعه 92/10/13ساعت 4:57 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

بسم رب الحسین


آسمان از دیده خون سر داده بود
آفتاب هم از رمق افتاده بود

از صف صفین تا حور و حنین
آسمان فریاد میزد یاحسین

علقمه در انتظار پیر بود
دست هر شمری دوصد شمشیر بود

قلب دریا میل طوفان کرده است
ذوالجناح آهنگ میدان کرده است

پشت پا بر خاک بی بنیاد زد
بر دل لشگر زد و فریاد زد

من حسین ابن علی حیدرم
فاطمی ریحانه ی پیغمبرم

جز ره خون طوفان شود در مدح من
مادرم زهرا،محــــــــــــــمــد جد من

کودکانم تشنه لب در خیمه اند
آتش کین شما را هیمه اند

خسته جان لب تشنه یک جرعه آب
بانگ هل من ناصرش ماند بی جواب

از برای شعله هیمه اورند
طفل شیری را ز خیمه اورند

آتشی در بند بندش در گرفت
بند قنداق علی اصغر گرفت

عشق نجوای چکاوک را شنید
ناله ی یک مرد کوچک را شنید

گفت:بابا،بی برادر مانده ای؟
بی کس و بی یار و یاور مانده ای؟

گر تو تنهایی بگو من کیستم؟
اصغرم،اما نه! اصغر نیستم!

خیز و اسماعیل را آماده کن
سجده ی شکری بر این سجاده کن

خیز و با تعجیل میدانم ببر
بر سر نعش شهیدانم ببر

تا علی اصغر به روی دست شد
دیده ی تیر سه شعبه مست شد

تیغ بر حلق رضی ، خونخواره زد
ناگهان تا عرش خون فواره زد

از گلوی طفل خارج تیر کرد
حفر قبری با سر شمشیر کرد

این گل شش ماهه در خون پرپر است
این شهید کوچک ما اصغر است

 

 

السلام ای کشته ی ایمان حسین
السلام ای قاضی فرقان حسین
السلام ای قطعه قطعه پیکرت
تیغ میداند چه امد بر سرت!!!

 

یاحسین



نوشته شده در یکشنبه 92/9/3ساعت 4:42 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

به نام خدا

سلام

  یادش بخیر قدیما تو این منطقه ای که الان شما خواننده عزیز واقع هستید برو و بیایی بود 
  گاهی اینقدر شلوغ میشد که اعلام میکردیم لطفا یه قدم جلو بیاین تا بقیه هم بتونن بیان داخل
  یا اینکه بیرون از وبلاگ رو هم فرش قرمز پهن میکردیم که دوستان سر پا نیاستند

  اما رفته رفته رو به زوال رفتیم....چرا های زیادی داره که یکیش کم کاری اینجانب بود و مابقی کم کاری شما جانب !!!!
  خلاصه که به قول با کلاس جماعت دیگه ما دموده شدیم....بگذریم...
  البته قبل از گذشتن برای این که وبلاگ به حالت اولش برگرده صلوات!

  امشب وقتی بیرق عزای مولایم مرا خواند برای هزارمین بار زیر لب زمزمه کردم الحمدلله
  امشب پر شدم از نجوای اللهم ارزقنا کربلا
  می شنیدم لحظه های پرواز دلم را بر فراز گنبدی از جنس نور که تلائلو اش مروارید را بر گونه هایت جاری میکند
  هوا ، هوای کربلای حسین بود و بین الحرمین و حرم علمدار
  هوایی شدم .....
  یا حسین بخوان مرا،بخوان که دگر توانی نمانده مرا.....
  اللهم ارزقنا کربلا
  یا حسین


نوشته شده در سه شنبه 92/8/14ساعت 12:44 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

به نام او

به دنبال تناقض هایی میگردم

از جنس همدلی

مثل من و ظهور

اری

درست خواندید

من و ظهور

دوست دارم امام عصر بیایند

و

پایان یابد بدی ها

اما

تلاش و کوششی در کارم نیست

زمزمه های العجل را

لبیک میگویم

اما

به دنبال هوای نفس خویش روانه ام

به کجا میدوم؟!

بارالها!

در این ماه ضیافت خودت

اراده ای

بر من عطا فرما

که در این ره ، راه گم نکنم

خداوندا!

چکیدن مروارید های نور را

در پهنای سیاه شب

دوست میدارم

عنایت کن!

التماس دعا

 

 


نوشته شده در شنبه 92/4/29ساعت 6:33 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

بسم الله النور

چندی است قلم نیز از من به ستوه امده
حتی حاضر نیست شادی هایم را همراهی کند
چه رسد به درد دل هایم
چه کنیم قلم است دیگر نمیتوان روی حرفش حرف زد
بیخیالش شدم
شاید صدای دانه های مربعی کیبورد ارام ترم کند
باز هم انگشتانم بی هوا اینطرف و انطرف میروند و  
بی اختیار درون دلم را سرک میکشند
یکی نیست به انها بگوید 
شما چه کار به حرف دلش دارید
حرف خودتان را بزنید
اما انگار حریفشان نمی شوم
نه از قرار معلوم درد دل هایم نیز فضول شده اند
میخواهند بیرون بیایند و ببینند این اطراف چه میگذرد
اما نه
من مستحکم ترم 
نمیخواهم اطرافیانم با دیدنم دلشان بگیرد
قلبم درد دارد ، درست! اما 
دلیلی نمیبینم که لبخند لبهایم را کمرنگ کنم
باید شادی را به انها هم هدیه کنم
اری من مستحکم تر از این حرف هایم
با وجود غم های دلم می خندم 
تا مثل همیشه
تعجب را در برق چشمان مادرم ببینم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نور نوشت:
:)  "لبخند لطفا"  :)


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/5ساعت 6:14 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

   به نام "الله"
   انقدر پر دردم که دلم می خواهد ،
  صدایم را بنویسم،
  چشمانم را بخوانم،
  قبلم را بسرایم و
  حرف هایم را پرتاب کنم!
  خسته ام از این همه استمرار!
  ان هم از نوع روز مره اش!
  دلم می خواهد :
  با صدایم بنویسم دوست دارم رنگ چادر سیاهم را،
  با چشمانم بخوانم حرمت خون شهدا را،
  با قلبم بسرایم غزلی از جنس نور،
  و حرف هایم را پرتاب کنم تا نهایت.....
  این روز ها دلم از حرمت شکنی ها گرفته است،
  دلم برای تنهایی مولایم بارانی است.
  بغض های پنهانی ام کثیر شده اند و
  دائم با گلویم گلاویز میشوند...
  خسته ام ،دیگر توان ندارم؛
  کوهی که بر شانه هایم جا خوش کرده،
  انقدر سنگین است که ،
  فرهاد هم با تیشه اش راه به جایی نمیبرد...
  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .

  .چقدر سخت است با "بغض" مینویسم،
   با "خنده" میخوانید..... 
  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
  نور نوشت : التماس دعا برای فرج

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/19ساعت 11:6 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

   "به نام الله"

  دلم یک بغل پر از بقیع میخواهد
  تا بنشینم و چادر سیاهم را خاکی کنم
  اخر "چادر مادر" در "کوچه" های مدینه.....
  میخواهم بروم و کنج خانه ی مولا  زانوانم را 
  در اغوش بگیرم و کز کنم
  رو به "در" بنشینم و
  ارام پلک زندانبانم اشک هایم را رها کند و ازاد شوند و بریزند
  برای غم "مادر"
  برای مظلومیت "مولا"ی خانه نشینم
  برای "غریبی" امامم حسن (ع)
  برای بغض خانه کرده در "گلو"ی امامم حسین(ع)
  برای "غم" های دل زینب(س)

  باز نگاهم به "در" می افتد و....
  "پهلویم" درد میکند!!!
 . 
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .
  زیاد بگو سلام بر "علی" آخر این روزها در مدینه کسی سلامش نمیکند!
  اری شکسته تر پهلوی "زهرا"،دل علیست...

     


نوشته شده در یکشنبه 92/1/25ساعت 11:21 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

"بسم رب المهدی"
داستان این روز هایم عجیب است ... عجیب....
در حسرت بهاری مانده ام ....

نگارا !

بهارا!

بیا جان زهرا!

بیا جان زینب!

بیا جان سقا!

مولا جان چشمانم از غبار ندیدنتان سنگینی میکند

در بیابان بی کسی ام تنها به دنبال رد پایتان میگردم

کاش همچون غزالی که جسته و گریخته

به وصل امام رئوف خویش رسید

من هم از این بیابان خشک تنهایی

به بهشت دیدار مولایم برسم

مهدی جان برای دخترتان فاطمه دعایی کنید....

"اللهم عجل لولیک الفرج"


نوشته شده در یکشنبه 92/1/11ساعت 4:2 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak