حامل نور ...
سلام حاج قاسم از زبان دل های داغ دیده ای با تو سخن میگویم که داغ تو بر جگرشان مانده حاج قاسم من و خانواده ام عزادار بودیم که غم از دست دادنت قلب هامان را اتش زد روز سومی بود که محمدمعین عزیزمان اولین و تنها نوه ی خانواده مان را که شش ماه بیشتر مهمانمان نبود از دست داده بودیم ،هنوز گیج نبودن گل شش ماهه مان بودیم و شاید از یاد برده بودیم که همیشه بدتر از بد هم وجود خواهد داشت صبح روز سوم بود که با خبری مات و مبهوت شدیم انگار داغ دلمان تازه تر شد یا نه اصلا بهتر بگویم ،یک لحظه غم خودمان را فراموش کردیم و جراحتی عمیق بر دلهایمان بود خبر پرکشیدنت حاج قاسم انروز صبح پدرم ناباورانه و اشک ریزان جزییات اسمانی شدنت را تعریف میکرد و من و مادرم با چشمانی اشکبار و نگاهی غمی الود خیره به صفحه ی نمایشگری بودیم که انگشترت را نشان میداد و مهر تاییدی بود بر حرف های پدرم... حتی برادرم که فرزندش را از دست داده بود و شاید فکر میکرد دردی بالاتر از درد او نیست برای از دست دادنت چنان اشک میریخت که گویی فرزندش را از یاد برده بود ... جانکاه بود غم از دست دادن عزیز و جانکاه تر وقتی عزیزتری را از دست بدهی ... عزیز تر خانواده ی من برایمان دعا کن
Design By : Pichak |