حامل نور ...
وبلاگم را ک ورق بزنی در گذشته ای نه چندان دور مخمل سیاه شب را میبینی که در سیاهه ی شب قلم خورد و بر صفحه جا خوش کرد ... اما الان چند ساعتی را دویده ام و به صبح نچندان سفید قبل طلوع خورشید رسیده ام ... صدای پرندگان خوش الحان گوشم را قلقلک میدهند تا بیدار بمانم و به نوایشان گوش بسپارم احساس میکنم با من درد و دل میکنند ...دردشان را میفهمم ! همسایه مان خانه شان را ویران کرده اس شکایتش را پیش من می اورند اما نمیدانند ک شرمنده شان هستم . اخر ادم ها را که میشناسید ؛ بروم به همسایه مان بگویم خانه ی سار هایی را که بر دیواره ی منزلت جا خوش کرده بودند را چرا ویران کردی ؟! خدا را خوش نمی اید ! فکر میکنید چه پاسخی خواهم شنید ؟! جز انکه بگوید به شما مربوط نیست ،مگر شما مفتش محل هستید!!!! تازه خدایم را شکر میکنم اگر شمایش تو نشود !!! خدا هدایتمان کند ! بگذریم ... کمی هم از هوا برایتان بگویم اگر تا بحال صبح به این زودی از خواب شیرین برخواسته و مقداری هوا تناول کرده باشید نیازی به توضیح اینجانب ندارید؛ هوای صبح اخرین ماه بهار چگونه میتواند باشد ؟!بسی گوارا ... اکنون دیگر خواب شیرین صبح رحیل که در کتاب ها خوانده ایم انسان را ز سبیل باز میدارد چشمانم را فرا گرفته .... تا تحریری دیگر بدرود ....
Design By : Pichak |