حامل نور ...
بسم رب الشهدا
چندی است قلم زدن را فراموش کرده ام
دلم دیگر نه قلم میخواهد نه دفتر و نه هیچ چیز دیگر....
یادش بخیر مدت ها پیش که راهی دیار نور شدم
تمام فکر و ذکرم شلمچه بود و طلاییه و اروند و چزابه و پادگان دوکوهه....
وقتی قدم روی خاکی گذاشته بودم که تو انجا روی خاک افتاده بودی ،
ناخود اگاه از خودم خجالت کشیدم
دلم فریاد کشید : کفش های زمینی ات را در بیاور
با این ها میخواهی چه کنی ؟! این کفش ها اسمانی ات نمیکند....
گرمی اشک هایم را که روی گونه ام حس کردم دیگر پاهایم توان راه رفتن نداشت...
به فکه رسیده بودیم!
داغی رمل های فکه همه چیز را از ذهنم پاک کرده بود
فقط به این فکر میکردم که حتما تو هم کربلایی شدی !
اخر تشنگی امانت را بریده بود ...
تو به پیروی از امام خویش کربلایی شدی ..
اری تشنه شهید شدی و بدنت هم روی خاک های داغ فکه جاماند...
تو با پوتین هایت پرواز کردی و اسمانی شدی
و حالا من پانخواهم گذاشت بر خاکی تو روی ان افتاده بودی
سر میگذارم و نم نم اشک هایم هق هق میشوند
برای غربت خودم ،برای ندانم کاری هایم ، برای فراموش کردن هایم ،برای از یاد بردن شهادت تو
کمی ارام تر میشوم ،انگار سبک تر شده ام ،انگار دوباره حامل نور شده ام
حسین ها شهید میشنود و زینب ها باید کاری زینب گونه کنند!
زینبت را یاری نمیکنی ؟!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نور نوشت : "دلــ... منــــ... زیارت قبول"
نور نوشت : التماس دعا
Design By : Pichak |