حامل نور ...
بسم الله النور دلم میخواست که پیش تو میمردم چفیه اتو به مادرت سپردم قمقمه ی آبو تا دخترت دید، فوری با سوز و ناله از جاش پرید با پاهای برهنه تا به حیاط دوید نشستم و دستی به روش کشیدم با بغضی که امون بهم نمی داد، قصه ی بابای سربریده رو کشیدم نور نوشت : شهدا شرمنده ایم....
امشب دلم بد جور هوای شهدا رو کرده بود
راستش تو عمرم شعر نگفته بودم.این اولین شعر عمر من هست
که خداروشکر درباره ی شهدا رقم خورد.
این شعر از زبون همرزم شهید هست خطاب به دوست شهیدش:
همش میگفت عمو ،بابا جونم کو؟!
هی موهاشو به یاد تو بوئیدم
نوشته شده در چهارشنبه 91/12/2ساعت
11:8 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |