حامل نور ...
همیشه وقتی دلتنگ میشوم،
دلم حرم میخواهد،
فرقی نمی کند....
فقط دلم می خواهد صحنی باشد تا بنشینم و
نجوا کنان گره از بغض های فرو خورده ام باز کنم.
در همین حال و هوا سیر میکنم که بی هوا،
دلم بی سوی حریم بی حرم میرود....!
یادش می اید همه ی بغض هایش را،
انجا ....!
کنار شبکه های سبز بقیع تلنبار کرده بود !
انجا بود که نشان بی نشانی را میفهمید...
پشت ان شبکه ها مینشینم و
چشمانم را میبندم خشت خشت حرمش
میسازم ..
دلم انگار چیزی گم کرده ؟!
همش سراغ از چادر سیاهش میگیرد...
وارد صحن زیبایش میشوم !
میروم و کنج رواقی مینشینم و
دردل میکنم ،
اخر حصار را از چشمانم بر میدارم
تا اشک های منتظرم که،
انتظار روانه شدن گونه هایم را میکشند
جاری شوند...
دوباره بر میخیزم و به راه می افتم،
میروم و کنار ضریح ملکوتی بانو ....
نه دیگر پاهایم توان ندارند همان جا مینشینم،
مینشینم و دوباره بغض های سال های پنهانی را
خالی میکنم....!
انتظار نداشته باش که به همین زودی سبک شوم،
نه نمیشود.... کم که نیست...
بگذار بگویم قصه ی همه ی سال هایی را که
راهم نمیدادند ...
بذار یک دل سیر اشک بریزم ....
اشک هایم تمام هم که بشوند،باز با یاد
خاطره هایی چون مسمار و فدک
دوباره بغض های گلوگیرم سر،باز میکنند...
دلم نمیخواهد چشمانم باز شوند
اما.....
یاری ام نمیدهند تا با ارزویم باشم،
باز میشوند و خودم را میبینم که هنوز
با همان بــــ ــغـــ ـضـــ
رو به روی
پنجره های سرد بقیع نشسته ام و
به همان حریم بی حرم نگاه میکنم....
.
.
.
.
.
.
.
نور نوشت : پروردگارا ظهور منتقم فدک را برسان..... :(
Design By : Pichak |