حامل نور ...
بسم رب الحسین و اما باز هم همان داستان همیشگی! میدانم که قصه ی دلتنگی هایم مانند داستانهای مادربزرگ طولانی است و غمی دارد در دلش. با این تفاوت که ان را مادر بزرگ با لحنی شیرین بیانش میکرد و همه مشتاق شنیدنش بودیم اما حالا نه دلتنگی هایم لحن شیرین دارند و نه کسی حوصله شنیدنشان را دوباره دلم محرم میخواهد،محرم ،محرم ،محرم حسنیه،روضه،پرچم سیاه....... چقدر دلنشین است گریه وسط سینه زنی.... چقدر ارامم میکند.... وقتی بغض همیشگی ات سر، باز میکند سیلابی از اشک راهی گونه هایت میشود و ارام روی چادر مشکی ات میلغزد وقتی چادرتــــــــ.... را نگاه میکنی به یاد یادگار مـــــــــــــ....ادر می افتی اری همان چادر خاک الودی که ..... بگذار دیگر نگویم دلتنگی هایم را..... به یاد قصه بغض های گلوگیر که می افتم زبانم بند می اید یکی گلــــــــــــــــــ.....و...یکی پهلـــــــــــــــــ.....و... :( نور نوشت : باز هم برای دلم دعا کنید ...
Design By : Pichak |