سفارش تبلیغ
صبا ویژن





















حامل نور ...

  وبلاگم را ک ورق بزنی در گذشته ای نه چندان دور مخمل سیاه شب را میبینی

  که در سیاهه ی شب قلم خورد و بر صفحه جا خوش کرد ...

  اما الان چند ساعتی را دویده ام و به صبح نچندان سفید قبل طلوع خورشید رسیده ام ...

  صدای پرندگان خوش الحان گوشم را قلقلک میدهند تا بیدار بمانم

  و به نوایشان گوش بسپارم 

  احساس میکنم با من درد و دل میکنند ...دردشان را میفهمم !

  همسایه مان خانه شان را ویران کرده اس شکایتش را پیش من می اورند 

  اما نمیدانند ک شرمنده شان هستم .

  اخر ادم ها را که میشناسید ؛

  بروم به همسایه مان بگویم خانه ی سار هایی را که بر دیواره ی منزلت

  جا خوش کرده بودند را چرا ویران کردی ؟!

  خدا را خوش نمی اید !

  فکر میکنید چه پاسخی خواهم شنید ؟!

  جز انکه بگوید به شما مربوط نیست ،مگر شما مفتش محل هستید!!!!

  تازه خدایم را شکر میکنم اگر شمایش تو نشود !!!

  خدا هدایتمان کند !

  بگذریم ...

  کمی هم از هوا برایتان بگویم

  اگر تا بحال صبح به این زودی از خواب شیرین برخواسته

  و مقداری هوا تناول کرده باشید نیازی به توضیح اینجانب ندارید؛

  هوای صبح اخرین ماه بهار چگونه میتواند باشد ؟!بسی گوارا ...

  اکنون دیگر خواب شیرین صبح رحیل

  که در کتاب ها خوانده ایم انسان را ز سبیل باز میدارد چشمانم را فرا گرفته ....

  تا تحریری دیگر بدرود ....

 


نوشته شده در یکشنبه 95/3/23ساعت 5:14 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

  شب و است و سکوت و پارچه ی مخملی اسمان ....

  از دور صدای خس خس جارویی

  ک با دستان پینه بسته ی رفتگر روی زمین کشیده میشود به گوش میرسد ...

  صدای عبور گاه گاه ماشینی در امتداد خیابان  

  سکوت شب و خس خس جارو را در هم میپاشد 

  تیک تاک عقربه های ساعت روی دیوار 

  شب خلاصه در دو حرف میشود کوتاه اما بی پایان ...

  وقتی بی خوابی به سرت بزند و فکر و خیال تمام ذهنت را بجوند،

  این پارچه مخملی سیاه با ان   پولک های سفیدش به راحتی رهایت نمیکند ...

  با تو میماند تا دور دست هاااا....

  تا هر کجا که خیالت پرواز کند ...

  اینجا درون اتاقم همه چیز رنگ ارامش دارد ؛ به جز خیالم که به دنبال توست ...

  بی قراری میکند برای امدنت ...

  برای ماندنت ...

  انگار تو را میخواهد ....


نوشته شده در دوشنبه 95/2/6ساعت 1:43 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

بسم رب الشهدا والصدیقین

بصیرت 

واژه ی تامل بر انگیزیه ، 

یعنی وقتی به دو راهی میرسی ،مسیر درست رو بشناسی !

یعنی وقتی فتنه کلاغ رو رنگ میکنه که به جای قناری بهت بفروشه

بفهمی داره بهت نیرنگ میزنه و خیلی ماهرانه دستشو رو کنی ....

بصیرت یعنی این که پای ارمان هات وایستی تا دشمن حساب خودشو بدونه ...

تا بفهمه که این مملکت الکی به اینجا نرسیده ...

خون میلیون ها شهید پای این انقلاب ریخته شده تا پرچمش همیشه استوار باشه 

تا دشمن قسم خورده ات بفهمه که اهل کوفه اگه امامشونو تنها گذاشتن

تو با کوفی جماعت سر و سری نداری و پشت رهبرتو خالی نمیکنی ....

حماسه 9 دی به همه دنیا ثابت کرد که همه ی مردم ایران یک صدا و یک دل هستن 

ثابت کرد که فتنه دشمن به سنگ میخوره ...

همه ی ابر قدرت های جهان بدونن همه اینا از وجود بابرکت ائمه و رهبری مونه 

خدا حفظشون کنه ...

بعد انتخابات 88 دشمن خون به دلمون کرد

ولی چنان پاسخ محکمی بهش دادیم که نتونه سرشو بالا بگیره ...

سایه مقام معظم رهبری مستدام .

یا علی 

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/10/9ساعت 1:51 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

بسم الله النور 

دلم برای وبلاگم تنگ شده 

خیلی وقته که بهش سر نزدم .غریب شده طفلکی ،قبلنا هفته ای دو بار بروز میشد و

کلی رفت و امد و نظر و بازدید داشت ....

هییییی ....

امان از این گوشی های جدید ....

سر ادمو همچین گرم میکنه با این نرم افزارای بیخودش که ادم نمیفهمه چیشد که اینجوری شد ؟

درسته که میشه ازش استفاده مفید هم کرد ،اما به نظر من ضررش بیشتر از سودشه ...

حیف که خیلیامون از جمله خود من درگیرش شدیم !

اینجا که بودیم خیلی بهتر بود ...

من شخصا خیلیییییی دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود ...

اصلا راستشو بخاین از وقتی درگیر این گوشی ها شدم همون قلم نصف و نیمه و شکسته هم از دستم در رفته 

حیفم میاد ....نوشتن رو خیلی دوست داشتم اما از دستم رفت 

نمیدونم تا کجا میخایم پیش بریم ....

تازه اینی که من میگم کمترین ضررشه ... فرض کنین تو مهمونیامون ....تو دید و بازدیدامون ...خداییش هرجا میریم جونمون به همین موبایلمون بسته اس ....

دور همی های الان که مسخره اس ...همه دور هم جمع میشیم بعد اخر سر که برمیگردیم خونمون فکر نکنم حال بغل دستیمونو واقعا متوجه شده باشیم ....

خدا آینده ما و نسلمونو بخیر کنه ...

من که نگران خودمم. . .

التماس دعا 

یاعلی


نوشته شده در دوشنبه 94/9/30ساعت 1:49 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

بسم الله النور 

و اما باز هم رمضان یا همان ؛

این رمضان ها نیستند که می ایند و ما را  روزه دار میکنند و به ظاهر خوبی را به ما القا میکنند و میروند!!! 

نه عمر ماست که با هر کدام از این رمضان ها مارا به خانه ى اخرتمان نزدیک و نزدیک تر میکند! 

رمضان با تمام خوبی ها و شیرینی هایش بر سر رود نشسته و گذر عمر ما ادمیان را نظاره میکند!! 

کار ما ادم ها واقعا مضحک است! 

تمام سال را همه کار میکنیم, دروغ میگوییم, غیبت میکنیم, تهمت و افترا میزنیم, دل میشکنیم, و هزار جور بلا سر یکدیگر می اوریم اما رمضان را مثلا توبه میکنیم!! 

مثلا ادم خوبی میشویم! اما مثلا... 

پسر عموی کوچیکم نوشابه رو خیلی دوست داره, بهش میگیم محمدحسین نوشابه نخور ضرر داره, میگه:  مثلا دوغه!!! 

واقعا حکایت ما بزرگتر ها هم حکایت محمدحسین کوچک ماست! 

مثلا خوبیم, مثلا غیبت ممنوع, مثلا شکستن دل و غیره و غیره.... 

اما رمضان که تمام شود باز دوباره قران هایمان از روی سرمان به سر طاقچه بر میگردد و تسبیح هایمان توی سجاده! و سجاده هامان درون همان کشوهای خاک خورده یمان!!! 

این است آیا رسم مسلمانی ما!? 

پیامبر(ص)و اهل البیتش (ع) برای زنده ماندن این اسلام برای ما تلاش کرده اند?! 

لطفا کمی بیشتر توجه کنیم !!!

نور نوشت1: اندکی تأمل لطفا

نورنوشت 2: التماس دعا 

نورنوشت 3: ربنا لاتزغ قلوبنا...


نوشته شده در پنج شنبه 94/4/18ساعت 5:17 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

بسم رب الشهدا
چندی است قلم زدن را فراموش کرده ام
دلم دیگر نه قلم میخواهد نه دفتر و نه هیچ چیز دیگر....
یادش بخیر مدت ها پیش که راهی دیار نور شدم
تمام فکر و ذکرم شلمچه بود و طلاییه و اروند و چزابه و پادگان دوکوهه....
وقتی قدم روی خاکی گذاشته بودم که تو انجا روی  خاک افتاده بودی ،
ناخود اگاه از خودم خجالت کشیدم
دلم فریاد کشید : کفش های زمینی ات را در بیاور
با این ها میخواهی چه کنی ؟! این کفش ها اسمانی ات نمیکند....
گرمی اشک هایم را که روی گونه ام حس کردم دیگر پاهایم توان راه رفتن نداشت...
به فکه رسیده بودیم!
داغی رمل های فکه همه چیز را از ذهنم پاک کرده بود
فقط به این فکر میکردم که حتما تو هم کربلایی شدی !
اخر تشنگی امانت را بریده بود ...
تو به پیروی از امام خویش کربلایی شدی ..
اری تشنه شهید شدی و بدنت هم روی خاک های داغ فکه جاماند...
تو با پوتین هایت پرواز کردی  و اسمانی شدی
و حالا من پانخواهم گذاشت بر خاکی تو روی ان افتاده بودی
سر میگذارم و نم نم اشک هایم هق هق میشوند
برای غربت خودم ،برای ندانم کاری هایم ، برای فراموش کردن هایم ،برای از یاد بردن شهادت تو
کمی ارام تر میشوم ،انگار سبک تر شده ام ،انگار دوباره حامل نور شده ام
حسین ها شهید میشنود و زینب ها باید کاری زینب گونه کنند!
زینبت را یاری نمیکنی ؟!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نور نوشت : "دلــ... منــــ... زیارت قبول"
نور نوشت : التماس دعا



نوشته شده در شنبه 93/10/6ساعت 11:40 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

  بسم الله النور 
  محرم یعنی ماه غم ، یعنی ماه اشک 
  یعنی پیراهن مشکی روضه ی ارباب 
  یعنی بیرق های مشکی وسط خیابان 
  یعنی خیمه های نذری 
  یعنی صدای دلنشین سینه زنی در جای جای شهر
  یعنی تمام عشق یک بچه هیأتی
  اری محرم یعنی تمام این ها 
  اما این همه کار برای چه ؟
  برای اینکه فقط بدانیم عاشورایی بوده و امامی شهید شده؟؟؟؟
  نه اینطور نیست،
  ما تلاش میکنیم
  برای زنده نگه داشتن اسلام ناب 
  برای حفظ قیام اماممان حسین (ع)
  برای احیای امر به معروف و نهی از منکر
  برای براعت از ظلم و ظالم 
  برای احیای غیرت حسینی 
  برای حفظ حجاب زینبی
  برای فراموش نکردن بصیرتمان
  اری بصیرتمان، برای اطاعت از ولی امر خود همانند ؛
  "قمر بنی هاشم" 
  که حتی با وجود امان نامه باز هم فدایی مولای خویش شد،
  قضیه امان نامه ثابت کرد،
  "حتی اگر عباس باشی"،
  دشمن برا جدا کردنت از ولایت،نقشه میکشد!!!



  نور نوشت : اللهم ارزقنا کربلا...!



نوشته شده در سه شنبه 93/8/20ساعت 5:55 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

  "بسم الله النور"



  ارام ارام حس میکنیم عطر محرم را!
  صدای گریه ی طفلی شیر خواره از قافله به گوش میرسد....
  اما شاید نه!
  من اشتباه میکنم. 
  کودک قصه ی مان به لبخند پدر و عمو و برادر هایش لبخند میزند،
  اری چون حال حضورشان را کنار خود حس میکند،
  اما امان از ان لحظه ای که
  صدای هل من ناصر پدرش را بشنود
  غوغایی به پا میکند
  الان صدای دخترک سه ساله ی قافله را میشنویم
  که دلش به قدم های عمو عباسش قرص است 
  اما امان از لحظه ای که به بابا میگوید :
  بابا اب را نمیخواهم به عمو بگو به خیمه باز گردد...
  حالا صدای درد و دل های دل خواهری را میشنویم
  که نجوا کنان با برادر سخن میگوید
  اما وای بر ان لحظه ای که بر فراز تل چه ها میبیند...
  و اما صدای لالایی مادری را میشنویم
  که تا اینده ی نچندان دور حسرت بوسیدن کودکش بی تابش میکند...
  اری کربلا را میشنویم ....



  نور نوشت :اللهم الرزقنا کربلا...



نوشته شده در جمعه 93/7/25ساعت 3:43 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

  "بسم الله النور"
   باز هم مثل همیشه ،باز هم همان گلایه ی همیشگی ...
   دلم از بعضی ها گرفته است ،
   از بعضی هایی که نمیدانند روی چه خاک مقدسی زندگی میکنند ،
   به راحتی حرمت خون شهدا را زیر گام هایشان له میکنند !!!
   "شهید " چه واژه ی غریبی ،
   چه واژه ی بغضناکی،
   شهدی که فرزندان ایران از امامشان به ارث برده اند! 
   درسی که از عاشورا گرفته اند ،
   اری سرخی خونشان را فدای حجاب و حیا و عفت وارامش من و تو کرده اند!
   شاید درون واژه ها بتوان جان دادنشان را هجی کرد ،
   اما قاصریم از درک معنا و مفهوم رها کردن خانواده اش به خاطر خدا ،بخاطر احیای دینش ،بخاطر کشورش
   من و تو نمیفهمیم چشم بستن روی تمام ارزوی های شیرین یعنی چه !!!
   نمی فهمیم حسرت یک بار دیگر در اغوش کشیدن فرزند یعنی چه !!!!
   ما درک نمیکنیم حسرت اخرین بوسه بر دستان پدر و مادر چشم انتظار یعنی چه!!!
   
   همه ی این ارزوهای کوچک و بزرگشان به کنار ....
   معنی جان را فدا کردن را میدانیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
   میدانیم قتل عام یعنی چه ؟؟؟؟؟ میدانیم کانال کمیل یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟
   میدانیم سر بریدن یعنی چه ؟؟؟؟؟؟؟میدانیم گور های دسته جمعی یعنی چه؟؟؟؟؟؟
   میدانیم رفتن یک جوان و برگشتن استخوان هایش یعنی چه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
   میفهمیم رفتن پدر و برگشتن یک پلاک از او یعنی چه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
   نه  
   اگر میدانستیم انقدر با دست خودمان اب به اسیاب دشمن نمیریختیم !!!! 
   "علی اکبر" ها پر پر شدند تا من و تو در ارامش زندگی کنیم 
   که یک وجب از خاکمان را به دشمن ندهیم که حجاب و عفت "زهرایی" را پیشه کنیم 
   که حیا را دوباره احیا کنیم 
   تا رنگ "چادر "خاکی "مادر" را با هیچ رنگ دیگری معاوضه نکنیم 
   تا غیرت "ابالفضل" را لالایی کودکانمان کنیم 
   تا "زینب" گونه پیام کربلاییشان را به گوش دنیا برسانیم
   یزیدیان زمانه از دین و حجاب  و حیا و عفت منو تو حذر دارند .....،
   باید حفظشان کنیم تا زمین گیر شوند....!
   



  نور نوشت : بیایید حرمت خونشان را حفظ کنیم :(
   
                                               
 




نوشته شده در سه شنبه 93/7/1ساعت 1:16 صبح توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

و اما از این دل مردگی ها
خودم میدانم گم شدم در کوچه پس کوچه های دنیا
چه احساس بدی داری 
وقتی حس میکنی از چشم خدا افتادی 
وقتی فکر میکنی دیگه بیخیالت شده و اصلا براش مهم نیستی 
حتی حاضر نیست بهت بگه راهی که داری میری اشتباست
میگه برو تا تهش سرت به سنگ بخوره و برگردی 
اما خداجونم من 
نه من 
خدایا این بنده ی حقیرت 
این گناه کار 
تو رو دوست داره 
درسته گاهی سرکشی میکنه 
نفهمی میکنه بچگی میکنه 
اما تهش دوست داره 
خطا میکنه اما پشیمون میشه درست مثل 
دختر بچه ای که مامانش دعواش کرده و اون نمیخواد قهر مامانشو ببینه
فقط میخواد از زبون مامان بشنوه که اونو بخشیده
خدای خوب من تو که از مادرم به من نزدیک تری و
و صد برابر دوسم داری 
منو ببخش 
میدونم برات بندگی نکردم ، میدونم از اون بی معرفتاشم 
اما دلم نمیخواد از چشمت بیافتم
دلم نمخواد باهام قهر باشی 
دلم نمیخواد وقتی صدات میکنم جوابمو ندی 
خدا جونم بشکن این بغضمو اما نذار ایمانم بشکنه
نذار همه یه جور دیگه نگام کنن
خدایا اگه  تو ثانیه هام نباشی هیچم!
هیچ!
همین!
نور نوشت : هوامو داشته باش ....... خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا !



نوشته شده در یکشنبه 93/3/18ساعت 11:23 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak