حامل نور ...
همیشه وقتی دلتنگ میشوم، سلام راستش خسته شدم بس که مطالب وبلاگم بوی غم میدن یا دلگیر شدن ، اما دست خودم نیس وقتی میام بروز کنم همه چیز دست به دست هم میده که مخاطب محترم غم درون بشه به خاطر این فضا از همه ی هم بلاگی ها و مهمانان خوب وبلاگم عذر خواهی میکنم اما از یه دل پر از حسرت چیز دیگه ای انتظار نمیره یه دلی که تو حسرت کربلا رفتن مونده تو حسرت دوباره دیدن خورشید طلایی طلاییه و غریبی فکه مونده چشمام سیر نشدن از دیدن لاله هایی که فتح کردن فتح المبین رو تو حسرت دوباره شنیدن زمزمه های اروند و درددل با سیم خار دارها دلم داره هلاک میشه باخودش میگه: " یعنی میشه دوباره غروب شلمچه روببینه! یعنی میشه یه شب دیگه تا صبح توی پادگان حمیدیه فقط سعی کنه بغض چند ساله اش رو خالی کنه..." یعنی میشه ؟! وای خدای من چقدر بی پایان است قصه ی غصه هایم ای رهگذر دیارش دریاب مرا دریاب،دارم از دست میروم خودم میدانم ................................. نور نوشت : بازم عذر خواهی میکنم بابت مطالبی که میخونید.میدونم که درک میکنید دلم رو نور نوشت : یاد سفر جنوب بخیر "در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفتـــــ...." نور نوشت : یاد وبلاگ میگویند بهار با تو می اید و نوشته های قشنگش بخیر نور نوشت : دلم دعا میخواهد..... برایش دعا میکنی ....؟ نور نوشت : شب میلاد امام رئوف در جوار حرم دعاگوی دوستان بودم ثانیه هاتون نورانی
دلم حرم میخواهد،
فرقی نمی کند....
فقط دلم می خواهد صحنی باشد تا بنشینم و
نجوا کنان گره از بغض های فرو خورده ام باز کنم.
در همین حال و هوا سیر میکنم که بی هوا،
دلم بی سوی حریم بی حرم میرود....!
یادش می اید همه ی بغض هایش را،
انجا ....!
کنار شبکه های سبز بقیع تلنبار کرده بود !
انجا بود که نشان بی نشانی را میفهمید...
پشت ان شبکه ها مینشینم و
چشمانم را میبندم خشت خشت حرمش
میسازم ..
دلم انگار چیزی گم کرده ؟!
همش سراغ از چادر سیاهش میگیرد...
وارد صحن زیبایش میشوم !
میروم و کنج رواقی مینشینم و
دردل میکنم ،
اخر حصار را از چشمانم بر میدارم
تا اشک های منتظرم که،
انتظار روانه شدن گونه هایم را میکشند
جاری شوند...
دوباره بر میخیزم و به راه می افتم،
میروم و کنار ضریح ملکوتی بانو ....
نه دیگر پاهایم توان ندارند همان جا مینشینم،
مینشینم و دوباره بغض های سال های پنهانی را
خالی میکنم....!
انتظار نداشته باش که به همین زودی سبک شوم،
نه نمیشود.... کم که نیست...
بگذار بگویم قصه ی همه ی سال هایی را که
راهم نمیدادند ...
بذار یک دل سیر اشک بریزم ....
اشک هایم تمام هم که بشوند،باز با یاد
خاطره هایی چون مسمار و فدک
دوباره بغض های گلوگیرم سر،باز میکنند...
دلم نمیخواهد چشمانم باز شوند
اما.....
یاری ام نمیدهند تا با ارزویم باشم،
باز میشوند و خودم را میبینم که هنوز
با همان بــــ ــغـــ ـضـــ
رو به روی
پنجره های سرد بقیع نشسته ام و
به همان حریم بی حرم نگاه میکنم....
.
.
.
.
.
.
.
نور نوشت : پروردگارا ظهور منتقم فدک را برسان..... :(
Design By : Pichak |