حامل نور ...
"به نام الله" دلم یک بغل پر از بقیع میخواهد باز نگاهم به "در" می افتد و.... "بسم رب المهدی" بهارا! بیا جان زهرا! بیا جان زینب! بیا جان سقا! مولا جان چشمانم از غبار ندیدنتان سنگینی میکند در بیابان بی کسی ام تنها به دنبال رد پایتان میگردم کاش همچون غزالی که جسته و گریخته به وصل امام رئوف خویش رسید من هم از این بیابان خشک تنهایی به بهشت دیدار مولایم برسم مهدی جان برای دخترتان فاطمه دعایی کنید.... "اللهم عجل لولیک الفرج"
تا بنشینم و چادر سیاهم را خاکی کنم
اخر "چادر مادر" در "کوچه" های مدینه.....
میخواهم بروم و کنج خانه ی مولا زانوانم را
در اغوش بگیرم و کز کنم
رو به "در" بنشینم و
ارام پلک زندانبانم اشک هایم را رها کند و ازاد شوند و بریزند
برای غم "مادر"
برای مظلومیت "مولا"ی خانه نشینم
برای "غریبی" امامم حسن (ع)
برای بغض خانه کرده در "گلو"ی امامم حسین(ع)
برای "غم" های دل زینب(س)
"پهلویم" درد میکند!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
زیاد بگو سلام بر "علی" آخر این روزها در مدینه کسی سلامش نمیکند!
اری شکسته تر پهلوی "زهرا"،دل علیست...
داستان این روز هایم عجیب است ... عجیب....
در حسرت بهاری مانده ام ....
نگارا !
Design By : Pichak |