حامل نور ...
میخواهم اهسته قدم بردارم
بروم روی چمن
روی ماسه روی خواب
دل زخمی کبودم را
بسپارم به سراب
پاک کنم از دل خود تنگی را
که به سان اینه شفاف شوم
و بلغزم در اب
که در ان عمق چمن
ماهی سر گردان است
و کبوتر حیران
صدف انجا به دام افتادست
طور صیاد دلم را بگرفت
که او هم چنین ویران است
نکند یادی ز دلم او هرگز
راز چشمان فلک گشته هویدا بر من
که دگر او نکند رو بر من
اری اری میدانم که چنین است رسم شیدایی او
که هزاران منزل بدوم در پی او
خاطرت اسوده
گشتن هر روز من است بیهوده
باورم شد که ببینم رخ او
در خیالات دلم
محزون و غم آلوده
و خلاصه انکه ترک گویم
دل خود را
چون که گشت آلوده.....
الوده به غم, الوده به درد
دل من میخواهد بزنم لبخندی از عمق وجودم
که روم در پی خود آسوده.....
Design By : Pichak |