وبلاگ :
حامل نور ...
يادداشت :
قورباغه هايي که مامور خدا بودند !!!
نظرات :
1
خصوصي ،
19
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مهدوي
پيرمردي جلوي ابراهيم رو گرفته بود. مي گفت:
فرزندم از شما راضي نيست!
ابراهيم با تعجب پرسيد:
چرا پدر جان مگه فرزندشما کيست؟
پيرمرد گفت:
من پدر همان شهيدي هستم که چند روز پيش پيکرش رو شما از "بازي دراز" برگردونديد.
ديشب پسرم رو توي خواب ديدم؛ مي گفت: اون مدتي که در بازي دراز ، گمنام افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر مي زدند اما حالا ديگه خبري نيست...
<مي گويند شهداي گمنام مهمان ويژه ي حضرت صديقه هستند!>
اشک در چشمان ابراهيم حلقه زد..
مي دانستم به چه فکر مي کند
گمنامي...
سلام بر ابراهيم
نشرپيام آزادي
آدم وقتي اين حقايق رو مرور مي کنه از وجود بي نفعش شرمنده ميشه... خدا کنه ما هم يه کاري بتونيم بکنيم..اگر نه حداقل خراب کاري نکنيم تا مديون خون شهدامون نشيم...
پاسخ
خاطره بسيار زيبايي بود.واقعا خداکنه پيش شهدا شرمنده نباشيم...