سفارش تبلیغ
صبا ویژن





















حامل نور ...

سلام مخاطبان حامل نور

تصمیم گرفتم برای هفته دفاع مقدس چند تا خاطره از جبهه نقل کنم و حامل نور را با نقل خاطراتی از هشت سال ایثار و فداکاری نورانی کنم.اینو گفتم که بدونید توی این هفته وب با فاصله زمانی کمتری بروز رسانی میشه . خاطرات هم سعی میکنم کوتاه باشه تا همه وقت مطالعه رو داشته باشن.پس استثنا این هفته به وبلاگ زیاد سر بزنید که خاطرات از دستتون نره.خب میریم سر اصل مطلب و خاطره ی امروز:

هی میشنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد میکند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم.تا اینکه پام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم.بچه ها از دستم ذله شده بودند.بس که هی از معجزات و امداد های غیبی پرسیده بودم.یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه ؟ با خوشحالی گفتم : خب معلومه. ناغافل نمی دانم از کجا قابلمه ای اورد و محکم کرد توی سرم تا چانه رفتم تو قابلمه.سرم تو قابلمه کیپ کیپ شده بود.انها می خندیدند و من گریه میکردم. ناگهان زمین و زمان بهم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد.دیگر باقی اش را یادم نیست.وقتی به خود امدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون میکشند.لحظه ای بعدقابلمه در امد و نفس راحتی کشیدم.یکی از انها گفت: پسر عجب شانسی اوردی.تمام انهایی که توی ماشین بودند شهید شدند جز تو . ببین ترکش به قابلمه هم خورده!

انجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه؟!

(داوود امیریان،رفاقت به سبک تانک،ص70) 


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 12:36 عصر توسط فاطمه کریمی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak